o*o*o*o*o*o*o*o پدر بزرگم وسط یه روستای خوش آب و هوا زندگی میکرد و توی حیاط خونش یه باغچه ی بزرگ داشت که توی باغچه پر از گلهای خوشرنگ بود لا به لای اون همه گل یه گل صورتی و زیبا کاشته بود من به محض اینکه دیدمش جذبش شدم پدربزرگم میگفت خاصیت دارویی داره، اما روی شاخه اش پر از خار بود خار های تیز و بلند من خیلی از اون گل خوشم اومده بود همیشه و میرفتم توی باغچه نگاهش میکردم یه روز بالاخره تصمیم گرفتم اون گل برای من باشه رفتم توی باغچه و چیدمش داشتم با لذت نگاهش میکردم که پام گیر کرد به لبه ی باغچه و خوردم زمین و یکی از اون خار های بزرگ و تیزش رفت تو بازوم درست رفت لای پوستم خون مُرده شد چرک کرد همش درد میکشیدم من اون گل رو داشتم اما داشتنش باعث عذابم میشود پدربزرگم طبیب خبر کرد طبیب نشست رو به روم و یه تیغ بُرنده نشونم داد و گفت این تیغ رو میبینی؟ باید با این پوستت رو بشکافم که چرک و خون بریزه بیرون تا اون خارو در بیارم گفت اون لحظه که تیغ رو میزنم خیلی درد داره اما تحمل کن بعدش دیگه آروم میشی قبول کردم یه پارچه گذاشت لای دندونم و طبیب تیغ رو کشید رو بازوم خیلی سخت بود خیلی درد بدی بود به خودم میپیچیدم اما تحمل کردم درد نیشتر رو به جون خریدم درد زخم بعدش رو به جون خریدم چون فقط میخواستم از خار اون گل خلاص شم جای اون زخم برای همیشه روی بازوم موند و باعث شد دیگه نتونم به هیچ گلی نزدیک بشم میدونی عشق تاوان داره عاشق شدن تاوان داره اگه عاشق شدی و بازی دادانت حتی اگه همه وجودت گرفتار باشه دردِ جدایی رو به جون میخری زخم نیشتر رو به جون میخری و بعدش دیگه بی حس میشی بی تفاوت میشی بی اعتماد میشی نسبت به همه چیز نسبت به همه کَس o*o*o*o*o*o*o*o راز رُخشید بر ملا شد علی سلطانی
*-*-*-*-*-*-*-*-*-* آدم گاهی اوقات جرات ترک دنیایی که ساخته،جرات خراب کردن تصوراتش راجع به یه آدم رو نداره یه دروغی رو میشنوه بعد به خودش دروغ میگه که این دروغی که شنیدم دروغ نبود سال دوم دبستان یه معلم خیلی مهربون داشتم با صورت بور و چشمای رنگی همیشه با لبخند نگاهم میکرد توی اون سن و سال به خودم قول داده بودم وقتی بزرگ بشم حتمن میرم دیدنش و نمیذارم فراموشم بشه باور کن اگه ازم میپرسیدن مهربون ترین آدم روی زمین کیه؟ بی معطلی میگفتم خانوم معلم ما تا اینکه یه صبح برفی و سرد معلممون اومد توی کلاس و بعد از چک کردن تکالیف چند تا از بچه هارو برد پای تخته تا اون تکالیف ریاضی رو جلوی چشم خودش حل کنن اما اون بچه ها بلد نبودن عصبانی شد، سرشون داد زد و گفت کفش هاتون رو در بیارید، بچه ها داشتن گریه میکردن اما معلممون دست بردار نبود، کفش هاشونو در آوردن، گفت جوراباتونم در بیارید خشکم زده بود همه ترسیده بودن، فکر کردیم میخواد فلکشون کنه اما نه یه نقشه دیگه تو سرش داشت مات و مبهوت داشتم به چهره ی عوض شده ش نگاه میکردم که صدام زد از جام بلند شدم، گفت دنبال من بیا به اون چند نفر گفت پا برهنه برید توی برف و به من گفت حواست باشه بهشون، اون بچه ها داشتن یخ میزدن و گریه میکردن و معلممون با حرص نگاهشون میکرد من از این همه بی رحمی بهت زده بودم فردای اون روز اولیای یکی از بچه ها اومد مدرسه، اون به مادرش گفته بود که خانوم معلم چه بلایی سرشون آورده من مبصر کلاس بودم، معلممون دست پاچه اومد سراغم، گفت احتمالا تو رو صدا کنن دفتر و بخوان راجع به اتفاق دیروز حرف بزنی، حواست باشه، بهشون میگی خانومِ ما این کارو نکرد اونا خودشون رفتن برف بازی من فقط نگاهش کردم وقتی آقای مدیر صدام کرد دفترِ مدرسه همون حرفای خانوم معلم رو گفتم و اومدم بیرون واقعیت این بود که من به آقای مدیر و اولیای اون بچه دروغ نگفتم، من داشتم به خودم دروغ میگفتم، نمیتونستم باور کنم خانوم معلم مهربونم این همه بی رحم باشه، نمیخواستم تصوراتی که توی ذهنم ازش داشتم خراب بشه سال دوم دبستان تموم شد، سال ها گذشت و بزرگ و بزرگ تر شدم اما قولی که به خودم داده بودم رو شکستم و نرفتم سراغ معلممون، میدونی آدم بالاخره یه روزی یه جایی مجبوره با حقیقت رو به رو بشه و خودش رو از خواب بیدار کنه واقعیت بالاخره یه روز میاد سراغت و درست همونجا همه ی دروغ هایی که به خودت گفتی برملا میشه و وادار میشی به فراموش کردن، به گرفتن تصمیمی که دوستش نداری، خیلی سخته اما حقیقت همینه، تلخه، خیلی تلخ *-*-*-*-*-*-*-*-*-* رازِ رُخشید برملا شد علی سلطانی
*********◄►********* او به من قول داده بود بهترین خاطراتمان را در اردیبهشت رقم میزنیم حالا سی روز است صدای قدم هایش را میشنوم اردیبهشت را کمی معطل کنید بگویید رفتن اش را به تاخیر بیندازد از صبح فکر میکنم یک نفر پشت در است *********◄►********* علی سلطانی
^^^^^*^^^^^ میخوام توی صفحه ی صفرِ اولین کتابم جواب این سوالت رو بدم که داستان هایی که مینویسم تخیل منه یا واقعیت؟ اصلن مگه کسی میتونه مرز بین تخیل و واقعیت رو مشخص کنه؟ واسه من که هیچوقت گذرنامه ی این مرز صادر نشد چهار سالم بود که مادرم فهمید توی خلوتم با خودم حرف میزنم. نه! با خودم حرف نمیزدم، من همیشه یه سری آدم، پر از دغدغه توی ذهنم زندگی میکردن کم کم نگرانی مادرم زیاد شدو منو برد پیش روانپزشک و برام طول درمان تعیین کردن همه فکر کردن خوب شدم اما من فقط سکوت کردم و دنیام رو از بقیه مخفی نگه داشتم با یه سکوتِ سخت بزرگ شدم تا اینکه یه روز توی هجده سالگی یه دخترِ لاغرِ سبزه ی قدبلند با چشمای روشن و کشیده و مژه های بلند و صورتِ استخونی و موهای به هم ریخته ی فر خورده وارد دنیایِ ذهنم شد این با بقیه فرق داشت و نمیتونستم دوریش رو تحمل کنم، ساعت ها مخفیانه تلفنی باهاش حرف میزدم اما کسی پشت خط نبود پاییز اونسال بخاطر شغل پدرم مجبور شدیم خونمون رو عوض کنیم یه روز وقتی توی بالکنِ خونه ی جدید نشسته بودم به سیگار، دیدم یه دخترِ یکدست مشکی پوش ایستاده جلوی پنجره ی خونه ی روبه رویی و به طرز راز آلودی چوب آرشه رو میکشه روی ویولن، صدای موسیقی ای که داشت مینواخت تنم رو لرزوند، خوب نگاش کردم، اون خودش بود، دختری که ماه ها داشت توی ذهن من زندگی میکرد و من توی خلوتم، پنهانی، بدون اینکه کسی بفهمه دستاشو میگرفتم و قدم میزدیم و توی تاریکی کوچه میبوسیدمش مرز بین خیال و واقعیت شکسته شد، اون خودش بود... رُخشید هر شب با پدرش میومد خونه ی مادربزرگش که همسایه روبه رویی ما بود و بعد از دادن قرصاش براش ویولن میزدو مادربزرگش آروم میشد و منی که ازبالکن یواشکی نگاش میکردم بی تاب هر شب سرکوچه منتظر بودم که موقع رفتن بتونم از نزدیک ببینمش تموم پاییز کارم این بود تا اینکه فهمیدم وقتی رد میشه برمیگرده و نگام میکنه، رخشید داشت منو نگاه میکرد، نه توی خیال، توی واقعیت اماهیچوقت بهش چیزی نگفتم من عادت کرده بودم توی خیالم زندگی کنم و حالا رخشید یه خیالِ واقعی بود... یه خیالِ شیرین و سرد، شبیه روزهای بارونیِ پاییز مادر بزرگش یه نیمه شب زمستونی تموم کرد و بعد از مرگش دیگه خبری از رخشید نشد، هیچ آدرسی ام ازش نداشتم رخشید برای همیشه رفت و رازش رو توی خیال من جا گذاشت دیگه طاقت حمل این راز رو توی خیالم نداشتم و بالاخره یه روزِ برفی سکوتی که از چهارسالگی بامن بزرگ شده بود رو شکستم و نشستم به نوشتن قصه ی رخشید و راز رخشید برملا شد ^^^^^*^^^^^ راز رخشید برملا شد علی سلطانی
♥♥.♥♥♥.♥♥♥ دو ساعت از وقتِ قرار گذشته بود و جواب تلفنم را نمی داد چشمانم پلِ هوایی را نشانم دادند و پایان این قصه شاید پرواز به کفِ خیابان بود صدای موسیقی در سرم میپیچید و خیابان را تلو تلو میخوردم صد قدم مانده بود به پل هوایی که خواستم آخرین تماس را هم بگیرم... اما گوشی ام خاموش بود و از باجه ی تلفنی شماره اش را گرفتم.گ یک بوق و دو بوق که جواب داد بی معطلی گفتم چرا سرِ قرار نیامدی که قطع کرد عصبی شدم و دوباره شماره را گرفتم و اینبار همینکه پاسخ داد بی مقدمه حرف زد تو شاید آذر رو اصلا یادت نباشه اما اون چند ساله که با رویای تو زندگی میکنه از همون تابستونی که یک ماه طبقه ی بالای خونشونو اجاره کردید و اینجا موندید شروع شد از نظر اون تو یه دیوونه ی آروم بودی که راهی جز دوست داشتنت نداشت اما میدونی واسه یه دخترِ روستایی گفتن اینکه عاشقِ پسری شده که هم دین و آیینش نیست تقریبا غیر ممکنه تمام دلخوشی زندگیش زنگ زدن و گوش دادن به نفسات بود از وقتی هم که براش داستان میخوندی شبا میرفت مینشست پشت بوم و زل میزد به ماه نمیدونم یدفه چه مرگت شد و دیگه جوابشو ندادی اما آذر ازت متنفر نشد و اصلا انگار نه انگار بیشتر از قبل دوستت داشت همه ی مکالمه هاتونو ضبط کرده بود و هرشب گوش میداد و بعد میخوابید ادامه ی اون داستانی هم که براش میخوندی رو نوشت داشت با خیال تو زندگیشو میکرد که گفتن باید ازدواج کنی اما واسه آدمی که این همه مدت با خیال تو خوابیده و بیدار شده سخته یه غریبه رو به خلوتش راه بده ولی خب اینجا دخترا خودشون واسه خودشون تصمیم نمیگیرن عقد کرد امشب عروسیش بود که صبح موقع فرار از خونه باباش جلوشو گرفت دوساعت پیش رگشو زد میگن زندس... اما اگه زنده بمونه مرده اصلا زنده گی یعنی چی؟!؟ نفس کشیدن بهانه ست آذر مرده اگه زنده بمونه و تو کنارش نباشی مرده من قسم خورده بودم اینارو بهت نگم اما خیلی ظلمه که آدم ندونه ینفر انقدر دوسش داره گفت و تلفن را قطع کرد و تنها تصویری که میدیدم چشمان سبزه روشنِ دختری با موهایِ بور بود که اسب سواری یادم میداد ...آذر چقدر این نامِ پاییزی به رنگ موهایش می آمد باید ادامه ی "شب های روشنِ" داستایوفسکی به قلم آذر را میخواندم باید ادامه ی داستان را نه اینکه از پشت سیم های تلفن وقتی سرش روی پاهایم جا خوش کرده درِ گوشش زمزمه میکردم شاید زیباترین نقطه ی اشتراک عشق این است که تو بهانه ی زنده گی او باشی و او تنها بهانه ی ادامه ی زنده گی تو ♥♥.♥♥♥.♥♥♥ پایان علی سلطانی
♥♥.♥♥♥.♥♥♥ اینکه من سرِ این قرار چه میکردم سوال بزرگی بود سکوت لب های من در ازدحامِ آدم هایی که برای قدم زدن موضوعِ گَپ داشتند فضا را آلوده میکرد من اینجا دنبال چه بودم؟ وقتی همه چیز تمام شده بود حرف های یک مزاحم تلفنی به چه دردم میخورد؟ اصلا این مزاحم تلفنی کیست؟!!؟ این مزاحم؟ تابستان هشتاد و هشت شروع شد دوازده شب زنگ میزد و سکوت میکرد در تماس های اول مُسِر بودم که حرف بزند اما چند روز که گذشت به سکوتِ هم گوش میکردیم و تمام سعی مان این بود که دم و بازدم هایمان را با هم تنظیم کنیم و نهایتا میتوانستم صدایِ خنده های ریزش را بشنوم از یک شب هایی به بعد جایِ سکوت را موسیقی هایی گرفت که در اوج بی کیفیتی دلنشین بود دلنشین تر از کنسرت های چند هزار نفری اما پایانِ این سکوت ختم شد به حرف های من هر شب یک صفحه از " شب های روشن " را برایش میخواندم و بارِ سنگین درام را با نفس های عمیقش به من میفهماند هنوز قصه به صفحه ی بیست و دو نرسیده بود که سرو کله ی آهو پیدا شد من نیاز به ابراز عشق داشتم نیاز به در آغوش کشیدن و این احمقانه ترین دلیل برای شروعِ یک رابطه است که در اوج حماقت تَن دادم گُر گرفتم و داغ شدم و هر چه در چنته ی احساس داشتم رو کردم. اصلا نفهمیدم از کِی... اما وسط اس ام اس بازی هایم با آهو... مزاحم تلفنی را رد تماس میکردم آنقدر بی هوا رد تماس کردم که دیگر فهمید سَرَم گرمِ دوست داشتنِ دیگری شده گرم دوست داشتن کسی که بَد بودن اش را میدیدم اما تمام یاغی گری اش را با چشم و اَبرویی که برای همه خط و نشان میکشید معاوضه میکردم باز هم نمی دانم از کِی اما تماسِ مزاحم تلفنی پایان یافت گذشته بود... چند سالی بی خبر بودم و حالا منتظر آمدن اش به قرار اینکه چه قیافه ای دارد و چه شکلی ست برایم مهم نبود فقط باید میدیدم اش چون تنها دلیلِ دیدن دوباره ی آفتاب تماسِ مشکوکِ او بود ♥♥.♥♥♥.♥♥♥ ...ادامه دارد علی سلطانی
دو دقیقه پیش
در حال حاضر هنوز بخش چت راه اندازی نشده است
دو دقیقه پیش
یکمی صبور باش عزیزکوم درستش موکونیم
دو دقیقه پیش
تست برای پیام طولانی چند خطی
خط دوم
خط سوم